پدري با پسري گفت به قهر که تو آدم نشوي جان پدر
حيف از آن عمر که اي بي سر و پا در پي تربيتت کردم سر
دل فرزند از اين حرف شکست بي خبر از پدرش کرد سفر
رنج بسيار کشيد و پس از آن زندگي گشت به کامش چو شکر
عاقبت شوکت والايي يافت حاکم شهر شد و صاحب زر
چند روزي بگذشت و پس از آن امر فرمود به احضار پدر
پدرش آمد از راه دراز نزد حاکم شد و بشناخت پسر
پسر از غايت خودخواهي و کبر نظر افگند به سراپاي پدر
گفت گفتي که تو آدم نشوي تو کنون حشمت و جاهم بنگر
پير خنديد و سرش داد تکان گفت اين نکته برون شد از در
« من نگفتم که تو حاکم نشوي گفتم آدم نشوي جان پدر»
جامی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر