۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

ماجراي ملا حسن و سيلي خوردن از دختري زيبا



لقمان فرزند ابوجعفر مانول نقل کرده است که :

روزي آخوندي گرانمايه به نام شيخ ملاحسن در ايام قحطي کاشان براي گرفتن جيره ي حکومتي به مرکز شهر رفت و مردم شهر را ديد که در صفي طولاني ايستاده اند و در انتظار گرفتن قوت روزانه ي خود هستند . مرد و زن همه از بامدادان منتظر بودند .آخوند روشندل نيز به جمعيت پيوست و همچون ديگران به انتظار ايستاد و در دل مي گفت :
همانا اکنون خداوند تبارک و تعالي از من بسيار خشنود است که همچون ديگران هستم و از قدرت ديني خوداستفاده نمي کنم ..
از قضا کسي که روبروي ملاحسن ايستاده بود دختري زيباروي با پيراهن و دامني بسيار رنگين بود اما شيخ ملا حسن با خود گفت من اسير شيطان نمي شوم و چشمان خود را بر زمين دوخت . چندي نگذشته بود که مردم شاهد اتفاق عجيبي شدند . دختر زيبا روي با عصبانيت سيلي دردناکي را روانه ي ملاحسن کرد و فرياد زد :
" حرامزاده ".
مردم مات و مبهوت در تعجب ترجيح دادند از صف خود خارج نشوند اما ساعتي نگذشته بود که باز دخترک سيلي دردناکتري را روانه ي شيخ کرد و با صداي بلند تري فرياد زد :
" پست فطرت
اما شيخ ملا حسن مظلوم در صف ايستاده بود و از خود دفاعي نمي کرد .تعدادي خواستند از صفشان خارج شوند و ببينند چه شده است تا اگر هتک ناموسي شده سر ملا را از تن جدا کنند که فرياد سربازان حکومتي بلند شد و مردم دريافتند جيره رسيده است .همهمه اي بلند شد و همه ماجرا را رها کردند و رو به سوي سربازان کردند .
تا شب همه ي مردم جيره ي خود را گرفتند . هنگام برگشتن به خانه تعدادي از دوستان ملاحسن به او گفتند تو را چه شده بود و چه کردي که آن دختر بر تو سيلي زد ؟
شيخ ملا حسن , اين آخوند صاحب کرامت فرمود:
"والله در صف که ايستادم فکر خدا و خدمت به خلق بر من مستولي شده بود . آن دختر دامن زيبايي بر تن کرده بود و من چيز عجيبي در دامن او ديدم . دامن آن دخترک لاي ماتحتش گير کرده بود و ماتحت آن زيبا رو متبرج شده بود . من براي رضاي خدا و خدمت به خلق دستم را دراز کردم و دامنش را از ماتحتش خارج کردم و اين شد که آن دختر بر من سيلي زد ."
چون ديدم بسيار عصباني شده است استغفرالله گفتم و دامنش را در ماتحتش به جاي اول فرو بردم اما اين بار نيز آن ناجوانمرد مرا سيلي زد . چه بگويم . خدا همه را هدايت کند .
.لعنت خدا بر شيطان رجيم !
براستي که چندي بعد شيخ ملاحسن از عارفان روزگار شد ....

حکايتي از کتاب " اسرار اللطيفه و الکسيله

ارسال به Balatarin :: Donbaleh :: Mohandes :: Cloob :: Oyax :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: GBuzz :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

هیچ نظری موجود نیست: